• وبلاگ : پيربابا
  • يادداشت : همه مردان سعيد جليلي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

     

    آقايم ! آخر تا كي بايد دعاهاي فرجم را نذر نگاههايي كنم كه به سوي جمكرانت خيره مانده اند ؟ تا كي بايد در حسرت غروب جمعه ثانيه ها را خسته كنم؟ حتي نفس ها و تيك تاك هاي ساعت هم انتظار را فرياد مي زنند . پس كي مي آيي؟

    هر گاه مي خواهم از تو بنويسم نا خود آگاه بغض قلمم مي شكند و اشك هايش را به من مي سپارد تا شايد بتوانم واژه ي انتظار را مفهوم دهم.اما افسوس كه او هم از خجالت آب مي شود زمان پير شده قرن عصا بدست گرفته ! آقاي من پس كي مي آيي؟


    يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.
    ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
    از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
    مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.
    دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!
    التماس دعاي فرج